خلوت

پنج شنبه 86/11/11 :: ساعت 11:7 صبح

-در آخرین روزهای سال در بعد از ظهر یم روز سرد زمستانی که می رفت جای خودش رو به بهار بده ، پسر شش هفت ساله‌ای جلوی ویترین یک مغازه ایستاده بود.
کفش به پا نداشت و لباسهایش پاره پوره بودند
.
زن جوانی که از آنجا می‌گذشت? همین که چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشمهای آبی او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش کفش و یک دست لباس گرمکن خرید
.
آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت
:
«
حالا به خانه برگرد. انشالله که تعطیلات شاد و خوبی داشته باشی

پسرک سرش را بالا آورد، نگاهی به او کرد و پرسید: «خانم! شما خدا هستید؟
»
زن جوان لبخندی زد و گفت: «نه پسرم. من فقط یکی از بندگان او هستم

پسرک گفت: «مطمئن بودم با او نسبتی دارید



¤ نویسنده:سپهراجرایی

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
خانه
مدیریت وبلاگ
شناسنامه
پست الکترونیک


کل بازدیدها:12037


بازدیدامروز:14


بازدیددیروز:1

 RSS 
 
لینک دوستان من
سپهر

درباره من
خلوت

لوگوی وبلاگ
خلوت

اشتراک در خبرنامه
 

بایگانی شده ها
زمستان 1386

اوقات شرعی

طراحی قالب: رفوزه