![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
خلوت
- در آخرین روزهای سال در بعد از ظهر یم روز سرد زمستانی که می رفت جای خودش رو به بهار بده ، پسر شش هفت سالهای جلوی ویترین یک مغازه ایستاده بود.کفش به پا نداشت و لباسهایش پاره پوره بودند. زن جوانی که از آنجا میگذشت? همین که چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشمهای آبی او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش کفش و یک دست لباس گرمکن خرید. آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت: «حالا به خانه برگرد. انشالله که تعطیلات شاد و خوبی داشته باشی.» پسرک سرش را بالا آورد، نگاهی به او کرد و پرسید: «خانم! شما خدا هستید؟» زن جوان لبخندی زد و گفت: «نه پسرم. من فقط یکی از بندگان او هستم.» پسرک گفت: «مطمئن بودم با او نسبتی دارید.» ¤ نویسنده:سپهراجرایی
|
![]() مدیریت وبلاگ شناسنامه پست الکترونیک کل بازدیدها:12037 بازدیدامروز:14 بازدیددیروز:1 |
لینک دوستان من |
![]() |
درباره من |
![]() |
لوگوی وبلاگ |
|
اشتراک در خبرنامه |
بایگانی شده ها |
زمستان 1386 |
|