![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
خلوت
عشق ما را می کشد تا دوباره حیاتمان بخشد
بی تو نه امور جهان لنگ میشه ... نه بین زمین و آسمون جنگ میشه ... نه کوه آب میشه ... نه آب سنگ میشه ... فقــــط ... دل من برات تنگ میشه ... ! شبی پرسیدمش با بی قراری *** به غیر از من کسی را دوست داری؟ *** ز چشمش اشک شد از شرم جاری *** میان گریه هایش گفت آری ... !
مرد بزرگ وقار دارد اما متکبّر نیست و مرد کوچک تکبر دارد ولی وقار ندارد ... !
خورشید آواره وار طلوع کرد دیوانه وار انتظار کشید ومعصومانه غروب کرد و شاید ماه نمی داند چرا آسمان شب مال اوست
هرگاه دلت هوایم را کرد، به آسمان بنگر و ستارگان را ببین که همچون دل من در هوایت می تپن
شب را دوست دارم بخاطر سکوتش ... سکوت را دوست دارم بخاطر آرامشش ... آرامش را دوست دارم بخاطر بودنش در تنهایی ... تنهایی را دوست دارم بخاطر بودنش در عشق.... و عشق را دوست دارم بخاطر دوست داشتنش
شب برای چیدن ستاره های قلبت خواهم آمد .بیدار باش من با سبدی پر از بوسه می آیم و آن را قبل از چیدن روی گونه هایت می کارم تا بدانی ای خوبم دوستت دارم
یه روز دل تصمیم می گیره سنگ شه تا دیگه عاشق نشه میره و سنگ می شه و میره قاطی سنگ ها اما اونجاهم عاشق یه سنگی میشه
بچه که بودم فقط بلد بودم تا ?? بشمارم ?.?.?.?.?.?.?.?.?.?? نهایت هر چیز همین ?? تا بود و چقدر این ?? تا قشنگ بود. ولی حالا نیمیدونم آخر دنیا کجاست؟ نهایت دوست داشتن چقدره؟ انگار خیلی هم حریص تر شدم اما می خوام بگم که دوست دارم میدونی چقدر؟ به همون اندازه ی ?? تای بچگی دوست دارم
این روزها که می گذرد هرروز احساس می کنم از عمق جاده های مه آلود دوردست یک آشنا یک آشنای دوست صدایم می زند.این صدا در درونم تکرار می شود بارها وبارها و مرا بران می دارد تا در مه قدم گذارم .من می روم آهسته وآرام .عطر گلها مرا مست می سازد این جاده تا کجا ادامه دارد از دور صدای امواج بگوش می رسد بوی خاک باران خورده به مشام می رسد به ساحل میرسم غرق در زیبایی دریایم.بناگاه حضور کسی را احساس می کنم بر می گردم ترا می بینم
من که میدانم شبی عمرم به پایان می رسد نوبت خاموشی من سهل و آسان می رسد من که می دانم که تا سرگرم بزم و مستیم مرگ ویرانگرچه بی رحم و شتابان می رسد پس چرا آزاد نباشم؟ پس چرا عاشق نباشم من که میدانم به دنیا اعتباری نیست که نیست بین مرگ و آدمی قول وقراری نیست که نیست من که میدانم عجل ناخوانده و بیداد گر سر زده می آیدو راه فراری نیست که نیست پس چرا عاشق نباشم پس چرا آزاد نباشم ..!؟
مراقب گرمای دلت باش تا کاری که زمستان با زمین کرد زندگی با دلت نکند
آغاز دوست داشتن زیباست گر چه پایان راه نا پیداست من به پایان نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست همیشه فکر می کردم اگه یه روز نباشی می میرم ....... اما من نمردم من داغون شدم ........ خیلی دلم می خواد بگم فراموشت کردم ...... ولی واقعیت اینه که نمی تونم فراموشت کنم . خیلی دلم می خواد خوابتو ببینم ولی از وقتی که رفتی چشمام خیسه و خواب به چشمام نمیاد . یادته اشکامو پاک می کردی ؟؟؟؟ می خوام بخوابم خوابتو ببینم .........اشکامو پاک می کنی ؟؟؟؟ ¤ نویسنده:سپهراجرایی
- در آخرین روزهای سال در بعد از ظهر یم روز سرد زمستانی که می رفت جای خودش رو به بهار بده ، پسر شش هفت سالهای جلوی ویترین یک مغازه ایستاده بود.کفش به پا نداشت و لباسهایش پاره پوره بودند. زن جوانی که از آنجا میگذشت? همین که چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشمهای آبی او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش کفش و یک دست لباس گرمکن خرید. آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت: «حالا به خانه برگرد. انشالله که تعطیلات شاد و خوبی داشته باشی.» پسرک سرش را بالا آورد، نگاهی به او کرد و پرسید: «خانم! شما خدا هستید؟» زن جوان لبخندی زد و گفت: «نه پسرم. من فقط یکی از بندگان او هستم.» پسرک گفت: «مطمئن بودم با او نسبتی دارید.» ¤ نویسنده:سپهراجرایی
بدم میاد دوست دارم به همه بگم که از چیا بدم میاد از همه ناکامیا دلتنگیا بدم میاد دیگه از خدا نمیخوام که یه یار داشته باشم از کسی که عاشقم باشه دیگه بدم میاد نه دیگه من نمیخوام بخاطرش گریه کنم از همه گریههای آخر شب بدم میاد منی که زندگیمو برای اسمش میدادم ببین از گفتن اسمش رو لبام بدم میاد اونقدر دعا میکردم تا گلوم خسته میشد دیگه از دعاهای بد نماز بدم میاد یادمه وقتی میگفتم که تو هم دوسم داری؟ با شوخی بهم میگفت: نه من ازت بدم میاد همیشه دلم میخواست که عاشق یکی بشم حالا اما از همه عاشقیا بدم میاد حرفای عاشقونش چقدر به قلبم مینشست حالا از تموم اون حرفای خوب بدم میاد دست من با گرمی دستای اون جون میگرفت باورت نمیشه از دستای گرم بدم میاد اون میگفت: مال منی آخر قصه همینه حالا از آخر قصهها دیگه بدم میاد تو چشم زل میزدو میگفت تا آخر باهاتم دیگه از بودن با اون تا آخر بدم میاد اون دیگه دوسم نداشت ولی میگفت دوست دارم نمیدونست که از این حرفش دیگه بدم میاد ¤ نویسنده:سپهراجرایی
چگونه بگویم دوستت دارم ... تو را که از خرابه های بی کسی به قصر سپید عشق هدایتم کردی ... عاشقی بی قرار و یاری با وفا برای خویش ساختی .... آهو بره ای شدی که دوستی گرگ را پذیرفتی و برای اشکهای او شانه هایت را ارزانی داشتی و با صداقت عاشقانه ات دلش را به دست آوردی. تو را که سالها در خیالم سایه ات را می دیدم و طپش قلبت ر ااحساس می کردم و به جستجوی یافتنت به درگاه پروردگار دعا می کردم. که خدایا پس کی او را خواهم یافت؟ تو را که همزمان با تولدت در قلبم همه چیز را فراموش کردم . برایم همه اسمها بیگانه شدند و همه خاطرات مردند. دستم را به تو میدهم. قلبم را به تو میدهم فکرم را نیز به تو میدهم. بازوانم را به تو می بخشم و نگاهم از آن توست و شانه هایم که نپرس. دیگر برای من غریبه اند و تمامی لحظات تو را می خواهند و برای عطر نفسهایت دلتنگی می کنند ¤ نویسنده:سپهراجرایی
با من امشب چیزی از رفتن نگو
نه! نگو! از این سفر با من نگو من به پایان می رسم از کوچ تو با من از آغاز این مردن نگو کاش می شد لحظه ها را پس گرفت کاش می شد از تو بود و تا تو بود کاش می شد در تو گم شد از همه کاش می شد تا همیشه با تو بود با من امشب چیزی از رفتن نگو نه! نگو! از این سفر با من نگو من به پایان می رسم از کوچ تو با من از آغاز این مردن نگو کاش فردا را کسی پنهان کند لحظه را در لحظه سرگردان کند کاش ساعت را بمیراند به خواب ماه را بر شاخه آویزان کند ثانیه تا ثانیه پلواره ویران شدن می روی تا بخشی از جان مرا پرپر کنی با من امشب چیزی از رفتن نگو نه! نگو! از این سفر با من نگو من به پایان می رسم از کوچ تو با من از آغاز این مردن نگو ¤ نویسنده:سپهراجرایی
بیا ای ناجی قلبم ¤ نویسنده:سپهراجرایی
دفتر عشـــق که بسته شـد ــ ¤ نویسنده:سپهراجرایی
از گل پرسیدم محبت چیست؟ گفت: از من زیباتر است از آفتاب پرسیدم محبت چیست؟ گفت: از من سوزانتر است از شمع پرسیدم محبت چیست؟ گفت؟ از من عاشق تر است از خود محبت پرسیدم محبت چیست؟ گفت: تنها یک نگاه است ¤ نویسنده:سپهراجرایی
بنفشه ها به چه زبانی به هم می گویند دوستت دارم؟بارانها کوهها و درختان به چه زبان؟ایا لبهایی که فردا متولد می شوند بوسه را خواهند اموخت؟ایا عسلها فرهاد را می شناسند؟رایحه تو و رویاهای خودم را کجا پنهان کنم؟نام تو با کدام حرف اغاز می شود؟چه کسی چشمهای تو را رنگ کرده است؟چه کسی دگمه های پیراهنم را از ماه در اورده است ؟ چه کسی زیباتر و سپیدتر از نمکها می خندد ؟شعرهای من با کدام حرف به پایان می رسد ؟ قلمرو دوزخ کجاست؟مساحت بهشت چقدر است؟ فرق استخوان و گندم چیست؟ چرا هیچ گلی در رودخانه نمی روید؟ چرا صخره از عریانی دریا نمی گوید؟ چرا کسی غبار اسمان را پاک نمی کند؟چرا دستی کلمه های بی روح را در خاک نمی کند؟ ایا پرتقالها هم گناه می کنند؟ ایا لیموهای ترش قدر وقت را می دانند؟ ایا مرده ها غزل می خوانند؟ ایا مادر بزرگم در برزخ همسایه یک پروانه جوان است؟ اکنون در کهکشان ساعت چند است؟ تا تو روی زمین قدم می زنی و هر شب چراغهای ایوان را روشن می کنی فرشته ها پلک بر هم نمیگذارند ماهی ها قلب ابی تو را ترجمه می کنند و جاده ها همچنان به راه خود ادامه می دهند . شمعها کی می خوابند ؟ بوسه ها کی می میرند؟ ابها کی تشنه می شوند؟ نانها کی گرسنه می مانند؟ کلمه هایم را در جیب شیطان نمی ریزم و بند کفشهای او را نمی بندم .به قفسها سلام نمی کنم نبض مرگ را می گیرم و به انتظار اتفاقهایی که هنوز نیفتاده اند می مانم. ¤ نویسنده:سپهراجرایی
جوک - جوک- -----
چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود: « کدام لاستیک پنچر شده بود؟»....!!!! ¤ نویسنده:سپهراجرایی
|
![]() مدیریت وبلاگ شناسنامه پست الکترونیک کل بازدیدها:12030 بازدیدامروز:7 بازدیددیروز:1 |
لینک دوستان من |
![]() |
درباره من |
![]() |
لوگوی وبلاگ |
|
اشتراک در خبرنامه |
بایگانی شده ها |
زمستان 1386 |
|